روزی پیرزن با تقوایی خدا را در خواب دید.
به او گفت:خدایا،من تنهایم. آیا مهمان خانه ی من میشوی؟
خدا قبول کرد و گفت که فردا به خانه اش می آید.پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله خانه را جارو کرد و غذا های خوب و مختلفی پخت.آنگاه منتظر خدا شد.دقایقی بعد،در خانه به صدا درآمد.زن با شادی در را باز کرد اما پشت درپیرمرد فقیری دید.او تقاضای مقداری غذا کرد اما پیرزن سرش فریاد زد و در را به رویش بست.
نیم ساعت بعددوباره درب خانه به صدا در آمد.این بار کودک فقیری پشت در بود که از سرما میلرزید.او از پیرزن خواست تا پناهش دهد .اما پیرزن غرغر کنان در را بست.
نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خداست اما پشت در جز زن فقیری که تقاضای کمی پول برای سیر کردن کودکانش می کرد ندید.لذا سرش داد زد و در را محکم بست .
شب دوباره خدا را در خواب دید.با ناراحتی گفت:خدایا مگر تو قول نداده بودی که امشب به دیدنم بیایی؟
خدا پاسخ داد:بله ولی من سه بار به دیدنت آمدم اما تو هر سه بار در را به روی من بستی.